سه‌شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۹:۰۴
۰ نفر

یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.

به نظر می‌رسید پول زیادی ندارند؛ 6 بچه که همگی زیر 12 سال داشتند؛ لباس‌های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه‌ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه‌ها و شعبده‌بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند.

مادر خانواده بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد. وقتی به باجه بلیت‌فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیت می‌خواهید؟.

پدر جواب داد: لطفا 6 بلیت برای بچه‌ها و 2 بلیت برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیت‌‌ها را گفت. پدر به باجه نزدیک‌تر شد و به آرامی‌پرسید: «ببخشید، گفتید چقدر؟». متصدی باجه دوباره قیمت بلیت‌‌ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتما فکر می‌کرد که به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس 20دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!.

مرد ـ که متوجه موضوع شده بود ـ همان‌طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: متشکرم آقا. پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اینکه بچه‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

کد خبر 42972

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز